سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حواست هست ... ؟

عید شد ...

تو مردانه قول دادی که پایش بایستی ...

قرار بود هرسال ، همینجا ، این روز را باهم باشیم ...

تو به من قول دادی ... ندادی ؟

و امسال ،

من ،

تنها ،

به استقبال این روز آمدم ...

درست سر جای قبلی ام نشسته ام ،

و به جای خالی تو می نگرم ...

اینبار اما ، برخلاف رسم این سه سال ، صدای سه تار َ ت نمی آید ...

فقط منم و خودم ، و سکوتی که دلم را میلرزاند ...

رسمش این نبود ...

رفتی ؟

برو ، به سلامت ...

فقط ،

دست از سر این دل بردار ...

برو و پشت سرت راهم نگاه نکن ...

بعد از رفتنت ،

این نگاه های دلواپست را نمیخواهم .

نگاههایی که روزگاری سراپا محبت بود ،

این روزها عجیب بوی ترحم میدهند ...

تو فقط برو ،

نه نگاهت را میخواهم ،

نه دلواپسی هایت ،

و نه ترحم ات را ...

 

 

امسال ، این روز را تنها میگذرانم ،

و میگذارم نگاهم ،

محو جای خالی ات شود ،

و فراموش میکنم ،

تویی را که روزگاری ، در دم ، دردم شدی ...

و من هردم ، به یاد آن دم ، در خود مچاله میشوم ؛

اما دم نمیزنم ...

 

 

 

 

پ . نوشت : ....... :(

 

پ . نوشت 2 : تلنگــــر کوچکی استـــــــ  بـــــــــاران

                   وقتــــــــی فراموش میکنیـــــــــم 

                   آســــمان کجاستــــــ ...


پ . نوشت 3 : ســـــــــــــال نوی همگی مبــــــــــــــــارک ... یووووهووووو ... تهران نبودم ، ببخشید ی سه روزی دیلی داشتم :دی


 


+تاریخ شنبه 92/1/3ساعت 3:13 عصر نویسنده یاسی* | نظر


 

صدای تیک تاک ِ ساعت ،

خواب را از چشمانم گرفتــــــــــه اند ...

عجیب احساس خستــــــگی دارم ،

اما خواب به چشمانم نمی آید ...

پنجــــره را باز می کنم ...

می گذارم سرما به تک تک سلول هایم نفــــــــوذ کند ...

بدن تب دارم را به میله های پنجره تکیه می دهم و از اعماق جان نفس می کشم ...

بوی دود ، ریه هایم را می سوزاند ...

زمستان عجیبی ست ...

هوای باریدن ندارد انگار ...

دلم می گیـــــــرد از این تنهایی ...

ســـــــــرم را می چسبانم به پنجره ،

و به چشمهایم اجازه باریدن می دهم ...

با هر قطره اشکی که می ریزد ،

دلم بیشتر می لــــــــرزد ...

می سوزم ...

نه از داغی تنم که در معرض سوز هوا می لرزد ،

و نه از بوی دودی که معده ام را بهــــــم می ریزد ...

به یاد تک تک لحظه هایی که تنهــــــا بوده ام می گریم ...

به یاد شب ها و روزهای تلخی که بی هدف می گذرانمشان ...

و به یاد من ای که این روزها بیشتر از همیشه هوای رفتن دارد ؛

فرار از این زندگی سرد و آدمهای سرد تر ...

زندگی این روزها ، بیشتر از همیشـــــــه روی تلخش را به رخ می کشــــــــد ...

 

 

 

 

پ.نوشت 1 : خدایــــــــــــا ببخش ...

                 هیچوقت مثل این روزها اذیتت نکردم ...

 

پ.نوشت 2 : هرکجا هستم باشم ، آسمـــــــــان مال ِ من است .........

 


+تاریخ جمعه 91/11/27ساعت 9:12 عصر نویسنده یاسی* | نظر


 

بیشتر از هر مساله ای ، ذهنم درگیـــــــــر این روزهایی شده که به هرچیزی شباهت دارند جز زنــــــدگی ...

شدیدتر از هر موقعی ، دلم لک زده واسه بچـــــــگی هام ...

این روزها پر از استرســــــم ... ترس از آینده خفم میکنه گاهـــــی ...

اونقدری که یادم میره قول و قراری که با خودم گذاشتم چی بوده ... تنها که میشم و میرم جلوی آینه ، میزنم زیر گریه ...

بعد از چند دقیــــقه که آروم میشم ، فکر میکنم چقدر بچـــــه شدم ...

 

این روزها عجیب شدند ... یا من عجیب شـــدم این روزها ... ؟!

 

 

 

 

پ . نوشت 1 : این روزها تنها کاری که نمیکنم زندگیه .......

پ . نوشت 2 : با تمام این حرفها ، میگم که خوبـــــم ... دلیلی هم بر بد بودن نیست ... اما نمیدونم چرا اخیـــــرا اطرافیانم انگ بد بودن میزنن بهم ... و کمی اصرار از جانب اونها کافیه تا انرژی منفی کلامشون تا خود شب حالـــــمو بگیره ...

پ . نوشت 3 : خستـــــــه شدم از ........

                  این روزها فقط باید دید و دم نزد ... فقط باید دیــــــــــد ...

پ . نوشت 4 : باز هم تنها آســـــــــمون شب میتونه برای چند لحظــــــــــه هم که شده حتی ; من رو از همه چی ِ این دنیــــــــا غافل کنه ...

 


+تاریخ دوشنبه 91/11/16ساعت 11:18 عصر نویسنده یاسی* | نظر


سخــت است ... خیــــــــــلی سخــت ...

که بفهمی از دید دیگران خیلی وقت است که خودت نیستی ...

این را از نگاهشان ...

از برخوردهای جدیدشان ...

از سرد شدن هایی که اوائل علامت سوالی بود برایت - وحالا این رفتارها آشناتر از همیشه شده اند - ...

و نگاه هایی که درمقابل حرفهایت بین هم رد و بدل می شود ، فهمیده ای ...

حالا هرچقدر هم قسم آیه و پیغمبر بخوری که والله همانی ;

کسی باور نمیکندت ...

"همان رفیق سال پیش که همیشه نهایت تلاشش بوده درمقابل .........."

اما ...

هنوز بطور کامل جمله ات را سرهم بندی نکردی که سکوت می کنی ...

حتی اگر  بخواهی جمله ات را ادامه بدی هم اینبار صدایی نیست که از گلو خارج شود ...

قفل میکنی ...

و فقط و فقط تو میمانی و بهت ...

با یک دنیا سردرگمی ...

حتی اشک هم نمیتوانی بریزی ...

چطور ندیدی ؟!

صدایی در سرت نهیب میزند ...

"ندیدی یا خودت را زدی به ندیدن ؟!"

خودت جواب خودت را می دهی ...

"ندیدم ... چرا تعمدا نبینم ؟!"

"دیدم ... اما باید خودم را میزدم به ندیدن ..."

"..............."

"............................."

"....."

 

 

صداها باهم دعوا می کنند ...

اینکه دیده یا ندیده بودم مهم نیست ...

مهم حالا ست ...

آن نگاهها هنوز هم هستند ...

اما دوست دارم برزخ درونم را ببینند ...

و اینهمه تقلا ... برای برگرداندن گذشته ...

من ِ امروز ... سخت در تکاپو ست ...

فرصت جبران هست ؟!

میخواهم خودم باشم ...

 

پ . نوشت 1 : حرفی نیست ...

فقط دوس دارم در مقابل این نوشته سکوت کنم ...

پ . نوشت 2 : ..............

عاری از همون "....." هاست ...

که هیچ وقت دوست نداشتیشون ...

پر ِ حرفه ... و پر حرف تر از همیشه ...

پ . نوشت 3 : دلم عجیـــــب تنگه ...

تنـــگ ِ قهقهه هایی که باهم آسمون رو هم میذاشتیم رو سرمون ...

کی باز میاد صدای اون قهقهه های از ته دل ؟!

پ . نوشت 4 : التماس دعا ... ایام به کام :)

 


+تاریخ یکشنبه 91/10/3ساعت 10:46 عصر نویسنده یاسی* | نظر