سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

صدای تیک تاک ِ ساعت ،

خواب را از چشمانم گرفتــــــــــه اند ...

عجیب احساس خستــــــگی دارم ،

اما خواب به چشمانم نمی آید ...

پنجــــره را باز می کنم ...

می گذارم سرما به تک تک سلول هایم نفــــــــوذ کند ...

بدن تب دارم را به میله های پنجره تکیه می دهم و از اعماق جان نفس می کشم ...

بوی دود ، ریه هایم را می سوزاند ...

زمستان عجیبی ست ...

هوای باریدن ندارد انگار ...

دلم می گیـــــــرد از این تنهایی ...

ســـــــــرم را می چسبانم به پنجره ،

و به چشمهایم اجازه باریدن می دهم ...

با هر قطره اشکی که می ریزد ،

دلم بیشتر می لــــــــرزد ...

می سوزم ...

نه از داغی تنم که در معرض سوز هوا می لرزد ،

و نه از بوی دودی که معده ام را بهــــــم می ریزد ...

به یاد تک تک لحظه هایی که تنهــــــا بوده ام می گریم ...

به یاد شب ها و روزهای تلخی که بی هدف می گذرانمشان ...

و به یاد من ای که این روزها بیشتر از همیشه هوای رفتن دارد ؛

فرار از این زندگی سرد و آدمهای سرد تر ...

زندگی این روزها ، بیشتر از همیشـــــــه روی تلخش را به رخ می کشــــــــد ...

 

 

 

 

پ.نوشت 1 : خدایــــــــــــا ببخش ...

                 هیچوقت مثل این روزها اذیتت نکردم ...

 

پ.نوشت 2 : هرکجا هستم باشم ، آسمـــــــــان مال ِ من است .........

 


+تاریخ جمعه 91/11/27ساعت 9:12 عصر نویسنده یاسی* | نظر