سفارش تبلیغ
صبا ویژن

................................................................................

......................................................

.......

............................

..............

..................................................

..............................................................

.....

...................

...............................

 

 

 

پ . نوشت : فقط اومدم که اظهار وجود کنم ...

من زنده م ! :دی

پ . نوشت 2 : طلایی ترین و ناب ترین روزهای زندگی م رو دارم میدم پای درس خوندن ...

به جایی هم خواهم رسید آیا ؟

پ . نوشت 3 : جاست فور یو ماک :)))

پ . نوشت 4 : سحر ندارد این شب ِ تار ... مرا به خاطرت نگه دار ...... :)

 

 

پ . نوشت 5 : التماس ِ دعا ............... /

 

 


+تاریخ یکشنبه 92/9/3ساعت 9:11 عصر نویسنده یاسی* | نظر


غروب سه شنبه ، 29 مرداد ماه .

ساعت 7:35 دقیقه . طبق معمول لم دادم دادم جلوی تی وی و بدون اینکه چیزی بفهمم از برنامه زل زدم بهش . افکارم میبرنم تا ناکجا آباد ، اونقدری که صدای زنگ در خونه رو بعد از 5 بار میشنوم و میرم که در رو باز کنم . میخوام بگم اصلا جالب نیست بعد ِ 5 بار زنگ خوردن خودتو نشون بدی . جدی میگم . عاقبتش میشه همین حرصی که تا چند دقیقه داره روم خالی میشه .

شب سه شنبه .

ساعت به ساعتی که میگذره زندگی بیشتر روی پوچی ش رو به رخم میکشه ... نشستم رو صندلی ِ اتاقم و تو تاریکی شب محوم ... با رفیق ِ نه چندان قدیمی ، و دور ِ این روزهام ، حرف میزنم و سعی میکنم بر خلاف ِ این چند روز ، مغزم رو متمرکز رفیقی کنم که شدیدن بهم ریخته ... خوبه ، اینکه حداقل دقایقی از زندگی خودت فرار کنی و خودت رو تو جایگاه ِ یه کس دیگه ای ببینی . اقل ِ ش اینه که نباید سعی کنی ربطی بین ِ گذشته و حال و آینده ت - که خیلی سریع داره به حال و گذشته می پیونده - پیدا کنی . چون حقیقتن تهش میرسی به سه شخصیت مختلف ، در سه برهه زمانی مختلف . تجربه ش تلخه . سعی نکن باهم مقایسشون کنی . خودت رو میگم ، خود گذشته ت ، حال ت ، و آینده رو ...

نیمه شب .

تاریکی مطلق . اتاقم غرق در شبی شده که انگاری قصد ِ تموم شدن نداره . صدای خنده خانواده رو راحت میشه شنید ، صدای خنده هاشون رو . صدای پیانوی ملوی پیمان یزدانیان رو بلند تر میکنم . آرامش نمیده . شب ِ خدا لحظه به لحظه شب تر میشه اما تموم ، نه . پرده ها مانع نور ِ ماه میشن . چای یخ زده م رو میذارم رو میز ، پرده ها رو میکشم کنار . نور ماه می افته می افته رو زمین اتاقم . ینی زندگی تنها تر از این هم معنی میده ؟

2:30 بامداد .

تلاش برای خوابیدن نتیجه نمیده . چراغ کوچیک ِ بالا سرم رو روشن میکنم . موبایل ِ یازده دو صفر ِ قدیمیم اون سمت ِ اتاق بهم چشمک میزنه . یه اس ام اس از یه آشنای نزدیک :

"دلم یک ورق پاره ی نازک است ...

دلم دفتری کاهی است ؛

ورق ھای آن را نکن زود زود .

بیا بعضی از صفحه ھا را بخوان .

نرو ،

صبر کن .

تنها ،

تنها کمی صبر کن ..."

4:30 صبح چهارشنبه .

طهران هنوز غرق در شبه . چراغهای خونه روبرویی خاموش ِ خاموش ، تاریک ِ تاریک ِ . مدتهاست نگاهم خشک شده به خط هشتم ِ صفحه صد و پنجاه و پنج ِ ناطور ِ دشت م . صدای آهنگ ِ "باران تویی" ِ گروه "چارتار" رو بلند کردم و باهاش زمزمه میکنم ... و سعی میکنم با خودم کنار بیام که "همین است زندگی" ...

دم دمای طلوع ِ آفتاب .

کوچکترین میم ِ خانواده اومده بالا سرم تا قبل ِ مدرسه ش بهم بگه که نمازم داره قضا میشه . منم بهش میگم که نمازمو خوندم و میتونه خیالش از بابت ِ بیدار شدن ِ من راحت باشه . یه لبخند هم ضمیمه ش میکنم که فک نکنه عصبی دارم جوابشو میدم . اون که تو این فازا نیس . حقیقتن این یه آرامشه برا خودم که بعدن عذاب وجدان نگیرم که چرا بدون حتی سر بلند کردن جوابش رو دادم و به اصطلاح ؛ دک ِ ش کردم ...

بعد ِ اینکه میره ، تندی از جام میپرم و مانتویی رو که روی صندلیم انداختم رو تنم میکنم . موبایل و کلیدم رو میذارم تو جیب ِ پشتی ِ شلوارم و بندهای کتونی م رو محکم میکنم . به وسط های خیابون که میرسم سر بر میگردونم و نگاهی به پنجره های اتاقی میندازم که لجظه لحظه ی شب ِ تلخ ِ گذشته م رو توش سپری کردم . و تو طول ِ راه فکر میکنم به واژه ی گذشته ای که خودم هم نفهمیدم که کی با شب ِ سختم ترکیب شد .

 

 

پ . نوشت : التماس ِ دعا .


+تاریخ چهارشنبه 92/5/30ساعت 1:8 عصر نویسنده یاسی* | نظر


سیم ها را توی گوشش فرو میکند ،

نگاه خیره خانم مسن بغل دستی ، که با آرایش غلیظی که جلف ترش میکند تا جذاب تر ، معذبش میکند ، اما بی تفاوت رویش را برمیگرداند و به شریعتی ِ شلوغ و ترافیک ِ سنگنین بعد از ظهر خیره میشود ...

بعد دلش هوای ِ بیرون رفتنهای تک نفری اش را میکند ؛

دلش لک میزند برای کافی شاپ ِ همیشگی ِ ولیعصر ، تا از پس ِ پنجره ای که همیشه لک قطرات آب رویش باقی ست ، کوچه دنج را نگاه کند ، و مردمی که مشوش ب نظر میرسند را ....

دلش لک میزند برای خلوت های تک نفره ای که از همه جای دنیا دورش میکند ...

دلش میخواهد بی خیال ِ نگاه مردم ، دست هایش را باز کند و روی جدول راه برود و قدم هایش را بشمارد .

دلش میخواهد "کافه پیانو" را باز کند و برای بار هزارم بخواند و بخواند ، حتی از سوالات ِ "گل گیسو" و لاک های دست ِ "پری سیما" ، و شاید حتی از سیگار کشیدنهای مدام مرد ِ داستان ... و زندگی ای که در عین ِ شلوغی ، پر از تنهایی ست ...

دوست دارد به صندلی ِ ناراحت ِ میزش لم بدهد و وبلاگ مستر کیوسک را بخواند ، بعد زندگینامه دخترک پرورشگاهی را بخواند و بازهم هوای بیرون رفتن به سرش بزند و در کوچه پس کوچه های خیابان های به اصطلاح بالا شهر و مدرن تهران قدم بزند و دلش از خودش بگیرد که هنوز هم ، نمیداند برای چه نفس میکشد و چه میکند ... هنوز هم نتوانسته به اندازه دخترک ِ پرورشگاهی از زندگی ش بهره ببرد و هنوز هم ، با وجود ِ اینهمه آدم در اطرافش ، بابا لنگ درازی نیست تا بتواند برایش درد و دل کند ...

دوست دارد تا میتواند برای اینهمه خوبی خیال پردازی کند ؛

بعد فکر کند که کاش میشد از پشت ِ عینک همه چیز را با اینهمه تغییرات دید ...

بعد دلش میخواهد یک جایی برود ،

بنشیند و دستش را بزند زیر چانه ،

و به هیچ چیز فکر نکند ،

تنها دوست دارد به صدای ملایم ِ فلوت و پیانوی ملو گوش کند و چشمانش را ببند ،

و نگران نباشد که مبادا قطره اشکش روی صورتش سر بخورد و یا دندان به لب بگزد و هیجاناتش را کنترل کند ...

جایی باشد که مطمئن باشد که کسی نیست که دلیل ِ آن چند قطره را بپرسد ، چیزی که نیاز به دلیلی ندارد ،

کافی ست دلت گرفته باشد ، 

همین کافیست ...

 

خواستم بگویم ،

که این روزها که پشت ِ چراغ قرمز های شریعتی مینشینم ،

منتظر ِ معجزه هایی هستم که در سرم میپرورانم ...

 

 

 

پ . نوشت : و میخواهم بگویم ؛

                که لذت عجیبی دارد لبخند ِ های بعد ِ گریه ، که گاهی بیش از یک قهقهه انرژی دارند ... //

پ . نوشت 2 : به دلم اجازه گرفتن ندادم ، اما خودش مچاله شد بس که گرفت .......

پ . نوشت 3 : و چقدر دوس دارم ، رد نگاه ِ پسرک ِ عکس رو دنبال کنم ... عزیــــــــــــــزم :)


+تاریخ یکشنبه 92/4/9ساعت 12:4 صبح نویسنده یاسی* | نظر


 

بعد یهو همه چی ِ این چند وقت از جلوی چشمام گذشت ،

فکرم دویید سمت روزهای خوب ، که نفس هامم حتی ، از عمق ِ جان بود ... و این روزها دنبال ِ دلیل قانع کننده ای میگردم برای نفس کشیدن ... !

بعد همه و همه اون جریانات رو برای بار هزارم مرور کردم و به روی تک تک شون لبخند زدم ...

بعد اون شب ِ کذایی که نباید هیچ وقت میرسید هم از کنترلم خارج شد و خودش رو قاطی ِ خاطره هایم کرد ...

بعد برای بار ِ هزارم بخاطر آوردم که اون شب زدم بیرون و بی توجه به صدای رعدو برق هندزفری هام رو کردم تو گوشم و برای اولین بار "لحظه" رو گوش دادم ... و گوش دادم ... و گوش دادم ...

بعد تو اون حال خراب و خیابون ِ تاریک ، مستاصل تر از همیشه سرمو آوردم بالا ؛ و دیدمش که پرده ها رو کنار زده و داره نگام میکنه ... بعد فقط زیر لب پرسیدم : چــــــــــرا ... ؟

بعد دیدم که زمان من رو پرتاب کرد به حال ...

 

 

و من ، بعد ِ این همه مدت ، هنوز هم ، تو تاریکی شب ، و تنها در انتظار یک نگاه از جانب تو ، زیر لب زمزمه میکنم : چــــــــرا ؟

من ِ امروز ، با گذشت ِ این همه مدت ، همونم ... همه چیز هم برای من همونه ...

فقط ...

میگردم دنبال ِ تویی که نمیشناسمت ...

 

 

 

 

 

پ. نوشت : فقط چند لحــــظه کنارم بشین

                  فقط چند لحظه به من گوش کن

                  هر احساسیو غیر من تو جهان

                  واسه چنــد لحظه فراموش کن

من با این آهنگ زندگی میکنم ... ز ن د گ ی //

پ. نوشت 2 : وبلاگم باورش نمیشد دارم آپ میکنم ... هنگ کرده بود اجازه نمیداد :))

پ. نوشت 3 : یکی از سخت ترین کارهای دنیا انتخاب کردن عنوان برای پست هامه ... بیشتر از وقتی که برای نوشتن پست هام تلف میکنم باید فکر کنم رو اسم عنوان که خب ... بازم آخرش یه چیز مزخرفی از آب درمیاد :دی

پ. نوشت 3 : التماس دعا ... :)


+تاریخ یکشنبه 92/3/19ساعت 11:11 عصر نویسنده یاسی* | نظر