وقت هایی هست که دلت میخواد فــــــــرار کنی ، از زمین و زمان .
فرقی هم برات نمیکنه مانتوی گله گشاد آجـــــری ت را با چی ست میکنی ، فقط دلت میخواد هرچـــــه زودتر بزنی بیرون .
دوست داری تا آخــــــــرین حدی که موبایلت میکشه صداش و بلند کنی و سیـــــم ها رو فرو کنی تو گوش ِ ت ... و فقط بری ؛ بدون ِ اینکه پشت سرت رو نگاه کنی ...
دوست داری بی دلیــــــل بدویی تو خیابون اصلی و هیچ برات مهم نباشه که مردم پشت چراغ قرمز گویی که ماجـــــــرای جالبی رو دنبال میکنند ، چشم بدوزن بهت ...
اونقــــــــدر بری و بری که کامل دور شی ، تا برسی به جایی که تابحــــال نیومده بودی ...
دوست داری اونقدر بدویــــــی که به هن و هن بیفتی ...
بشینی یه گوشه رو یه پله و کتاب "ســــــالهای سگی" ت رو دربیاری و بی هـــــدف ، چشمت رو روی خط به خطش بچرخونی ...
و چشمت فقط از مکالمه ها یه "آلبرتو" و "تر ِسا" بگیره ...
وقت هایی هست که دلـــــت میخواد تو همون حالت دستتو بزنی زیر چونه ت و زل بزنی به مــــــردم ؛
و بیست و سه بار بی وقفـــــه آهنگ "within temptation" ِ "somewhere" رو گوش کنی ...
دلت میـــــخواد که چشماتو ببندی تا ذهنت فوکوس کنه رو تک تک کلماتش ، و زیر لب باهاش آروم آروم زمزمــــــــه کنی ...
دلت میخواد باهاش بخونی و بدویی ، دنبال ِ یه نشـــــونه ...
خواستم بگمت ؛ که اینـــــه حال این روزهام ...
can"t you hear my screams ... ?
پ.نوشت : فقط دلم میخواد هرچه زودتر این خرداد بگذره ، فقــــط ........
پ.نوشت 2 : دیشب یه عزیز ِ قدیمی ازم گله میکرد که چرا آپ نمیکنم ... شرمنده واقعا ... به خاطر گل روی شما آپیدم فقط :)
کافیه دو روز خوب باشی ،
مدتی باشه که از نفس کشیدن در این کره خاکی لذت ببری ،
و به ثانیه ثانیه این زندگی لبخند بزنی ،
هرطور شده باید روزگارت خراب شود ، یا بهترست بگویم روزگارت را خراب کنند ...
خوبی نیمده به ما ؛
دو دقیقه که میخندی چنان زهر چشمی ازت میگیرند که خودت هم نمیدانی نیمچه لبخند گوشه لبت را ببینی یا اشکی که از گوشه چشمت جاری شده ...
با این حال ،
این روزها بد نیستند ...
همانطور که چند روز پیش برای عزیزی شرح میدادم بیخود بودن این روزهارا ،
دوست دارم فقط بگویم با این همه ،
این روزها بد نیستند ، خوب هم نیستند ؛
بیخود اند ...
بی فایده و پرت ...
خسته شده ام از این روزها ...
بدنبال روزهای آینده میگردم ...
روزهایی شاید بیخود و بی جهت تر از این روزها ...
بدنبال روزی که مرا بفهمی ...
که همراهم باشی ،
بدنبال روزهای خوشبختی ...
دلم روزهای گرمی را میخواهد که با همه شلوغ بودنش ، دوستشان میداشتم ...
دلم لک زده برای خنده های بیخود و بی جهت ...
که از "هیچ" نشات میگیرفتند ...
اما این روزها قحطی آمده ...
دریغ از لحظه ای شادی خالص و خنده های از ته دل و روزهای بی دغدغه ...
دلم روزهای با محبتی را میخواهد که همگی بودیم ...
روزگاری که کودک بودم ،
دعوا میکردم و میخوردم ؛
گریه میکردم ...
مادربزرگ قصه دخترک شاهزاده را تعریف میکرد و همه چیز را فراموش میکردم ...
مادربزرگ به قسمت مهیج و ماجرای دیو ِ داستان که میرسید ، خوابش میبرد ،
تکان تکانش میدادم که بقیه ش را تعریف کند ...
دلم روزگاری را میخواهد که همه بودند ،
و من میتوانستم با همه کودکی ام
"خوشبختی" را معنا کنم ...
این روزها را نمیفهمم ...
من که خوبم ،
درگیرم فقط ، کمی ...
ته ِ دلم میلرزد ،
اما باید آرام َش کنم ...
شاید که آسمان ،
بهترین همدم ِ این لحظاتم باشد ........
پ . نوشت : شده چند روزی پشت سرهم بدون اینکه خودت بخوای حتی ، بهت بپرن و بحث کنن باهات ؟
امشب گند زدم .... یکی رو نشونه گرفتم و تمام عقدمو سرش خالی کردم ...
میدونم نمیخونه ، اما حتی اگه همینجا هم ازش عذرخواهی کنم ته ِ دلم آروم میشه ...
پ . نوشت 2 : دو روزه بهم خبر دادن یکی از نزدیکان دچار مشکلات روحی شدید شده ... حالم خوب نیست ... بهش که فکر میکنم بغض راه گلومو میبنده ... التماس دعا دارم ، شدیــــــد .......
پ. نوشت 3 : اسم عکس رو هم دوست دارم بذارم بی خود و بی جهت ؛ همه چی ِ این پست بی خود و بی جهت ِ ...
مینویسم بدون ذره ای فکر ،
مینویسم تا خالی شوم ...