یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت .
باید به خودت استراحت بدهی ،
دراز بکشی ،
دست هایت را زیر سرت بگذاری ،
به آسمان خیره شوی ،
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند ... !
کنار پنجره اتاقم میشینم و رو به گنجشک کوچیکی که لب پنجره اتاقم نشسته و چند ماهی میشه تو تراسم لونه کرده میگم : میدونی ... تو این دنیا باید بیخیال باشی ... و الا کم میاری ،خیلی بد کم میاری ...
چند لحظه با بهت تو چشمام خیره میشه ... و بعد میپره و میره ...
این چند وقت خیلی ضعف از خودم نشون دادم ...
نمیدونم ...
شاید اگر من ، "من" نبودم خیلی زودتر با این مسئله کنار میومدم ...
پ . نوشت : این چند روز دلم میخواست تنها باشم ... تنهای تنها ...
                اما دیگه کافیه ...
                انسان به شرایط جدید عادت میکنه ...
                و من هم ... با اندکی تاخیر اما ...
پ . نوشت 2 : مرسی از کسانی که با "من ٍ جدید" کنار اومدن ...
پ . نوشت 3 : من ، "منم" ...
و زندگی هنوز در جریانه ... :)

 


+تاریخ دوشنبه 91/7/10ساعت 6:46 عصر نویسنده یاسی* | نظر