سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غروب سه شنبه ، 29 مرداد ماه .

ساعت 7:35 دقیقه . طبق معمول لم دادم دادم جلوی تی وی و بدون اینکه چیزی بفهمم از برنامه زل زدم بهش . افکارم میبرنم تا ناکجا آباد ، اونقدری که صدای زنگ در خونه رو بعد از 5 بار میشنوم و میرم که در رو باز کنم . میخوام بگم اصلا جالب نیست بعد ِ 5 بار زنگ خوردن خودتو نشون بدی . جدی میگم . عاقبتش میشه همین حرصی که تا چند دقیقه داره روم خالی میشه .

شب سه شنبه .

ساعت به ساعتی که میگذره زندگی بیشتر روی پوچی ش رو به رخم میکشه ... نشستم رو صندلی ِ اتاقم و تو تاریکی شب محوم ... با رفیق ِ نه چندان قدیمی ، و دور ِ این روزهام ، حرف میزنم و سعی میکنم بر خلاف ِ این چند روز ، مغزم رو متمرکز رفیقی کنم که شدیدن بهم ریخته ... خوبه ، اینکه حداقل دقایقی از زندگی خودت فرار کنی و خودت رو تو جایگاه ِ یه کس دیگه ای ببینی . اقل ِ ش اینه که نباید سعی کنی ربطی بین ِ گذشته و حال و آینده ت - که خیلی سریع داره به حال و گذشته می پیونده - پیدا کنی . چون حقیقتن تهش میرسی به سه شخصیت مختلف ، در سه برهه زمانی مختلف . تجربه ش تلخه . سعی نکن باهم مقایسشون کنی . خودت رو میگم ، خود گذشته ت ، حال ت ، و آینده رو ...

نیمه شب .

تاریکی مطلق . اتاقم غرق در شبی شده که انگاری قصد ِ تموم شدن نداره . صدای خنده خانواده رو راحت میشه شنید ، صدای خنده هاشون رو . صدای پیانوی ملوی پیمان یزدانیان رو بلند تر میکنم . آرامش نمیده . شب ِ خدا لحظه به لحظه شب تر میشه اما تموم ، نه . پرده ها مانع نور ِ ماه میشن . چای یخ زده م رو میذارم رو میز ، پرده ها رو میکشم کنار . نور ماه می افته می افته رو زمین اتاقم . ینی زندگی تنها تر از این هم معنی میده ؟

2:30 بامداد .

تلاش برای خوابیدن نتیجه نمیده . چراغ کوچیک ِ بالا سرم رو روشن میکنم . موبایل ِ یازده دو صفر ِ قدیمیم اون سمت ِ اتاق بهم چشمک میزنه . یه اس ام اس از یه آشنای نزدیک :

"دلم یک ورق پاره ی نازک است ...

دلم دفتری کاهی است ؛

ورق ھای آن را نکن زود زود .

بیا بعضی از صفحه ھا را بخوان .

نرو ،

صبر کن .

تنها ،

تنها کمی صبر کن ..."

4:30 صبح چهارشنبه .

طهران هنوز غرق در شبه . چراغهای خونه روبرویی خاموش ِ خاموش ، تاریک ِ تاریک ِ . مدتهاست نگاهم خشک شده به خط هشتم ِ صفحه صد و پنجاه و پنج ِ ناطور ِ دشت م . صدای آهنگ ِ "باران تویی" ِ گروه "چارتار" رو بلند کردم و باهاش زمزمه میکنم ... و سعی میکنم با خودم کنار بیام که "همین است زندگی" ...

دم دمای طلوع ِ آفتاب .

کوچکترین میم ِ خانواده اومده بالا سرم تا قبل ِ مدرسه ش بهم بگه که نمازم داره قضا میشه . منم بهش میگم که نمازمو خوندم و میتونه خیالش از بابت ِ بیدار شدن ِ من راحت باشه . یه لبخند هم ضمیمه ش میکنم که فک نکنه عصبی دارم جوابشو میدم . اون که تو این فازا نیس . حقیقتن این یه آرامشه برا خودم که بعدن عذاب وجدان نگیرم که چرا بدون حتی سر بلند کردن جوابش رو دادم و به اصطلاح ؛ دک ِ ش کردم ...

بعد ِ اینکه میره ، تندی از جام میپرم و مانتویی رو که روی صندلیم انداختم رو تنم میکنم . موبایل و کلیدم رو میذارم تو جیب ِ پشتی ِ شلوارم و بندهای کتونی م رو محکم میکنم . به وسط های خیابون که میرسم سر بر میگردونم و نگاهی به پنجره های اتاقی میندازم که لجظه لحظه ی شب ِ تلخ ِ گذشته م رو توش سپری کردم . و تو طول ِ راه فکر میکنم به واژه ی گذشته ای که خودم هم نفهمیدم که کی با شب ِ سختم ترکیب شد .

 

 

پ . نوشت : التماس ِ دعا .


+تاریخ چهارشنبه 92/5/30ساعت 1:8 عصر نویسنده یاسی* | نظر