سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت .
باید به خودت استراحت بدهی ،
دراز بکشی ،
دست هایت را زیر سرت بگذاری ،
به آسمان خیره شوی ،
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند ... !
کنار پنجره اتاقم میشینم و رو به گنجشک کوچیکی که لب پنجره اتاقم نشسته و چند ماهی میشه تو تراسم لونه کرده میگم : میدونی ... تو این دنیا باید بیخیال باشی ... و الا کم میاری ،خیلی بد کم میاری ...
چند لحظه با بهت تو چشمام خیره میشه ... و بعد میپره و میره ...
این چند وقت خیلی ضعف از خودم نشون دادم ...
نمیدونم ...
شاید اگر من ، "من" نبودم خیلی زودتر با این مسئله کنار میومدم ...
پ . نوشت : این چند روز دلم میخواست تنها باشم ... تنهای تنها ...
                اما دیگه کافیه ...
                انسان به شرایط جدید عادت میکنه ...
                و من هم ... با اندکی تاخیر اما ...
پ . نوشت 2 : مرسی از کسانی که با "من ٍ جدید" کنار اومدن ...
پ . نوشت 3 : من ، "منم" ...
و زندگی هنوز در جریانه ... :)

 


+تاریخ دوشنبه 91/7/10ساعت 6:46 عصر نویسنده یاسی* | نظر


توی این موقع شب ، یا بهتره بگم صبح ، هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که بشینی کنار پنجره قطار و نظاره گر آسمون پرستاره ای باشی که این روزا کمتر توی آسمون تهران به چشم میاد ...

و اجازه بدی که خواجه امیری تا هنجرش اجازه میده توی گوشت داد بزنه... :

کجای این شب غریبم و ....

کجای این کرانه ی کبود ....

زل زدن به آسمون این موقع  توی تنهایی و شمردن ستاره ها یکی از بزرگترین سرگرمی های منه ... مخصوصا الآن ... که تازه میفهمم فرق آسمون اینجا رو ... وسط این بیابون برهوت ... با آسمون پنجره اتاقم که یه لایه غبار روی همه چی رو پوشونده ...

اینجا میشه فهمید آسمون پرستاره یعنی چی ...

اینجاست که میشه غرق شد تو آسمونی که تا چشم کار میکنه فقط آسمونه ... آسمون شب ، پر از ستاره ...

و جالبتر از همه اینا آرامشیه که توی این موقع شب میشه حس کرد ...

آرامشی از جنس رهایی ...

 

 

این چند روز خییییلی دلم گرفته بود ... و فقط و فقط آسمون میتونست تا این حد آرومم کنه ...

دارم مغزمو خالی میکنم از تمامی دغدغه هام ... به هیچ کدومشون فکر نمیکنم ؛ هیچ کدوم ...

میخوام این چند روزم فقط خلاصه شه تو یه واژه ... آرامش ...

و فقط دلم میخواد صبح تا شب کتاب بخونم ... انقدر بخونم و بخونم و بخونم تا دیگه یادم بره حوادث دور و برم رو ... یادم بره استرس مدرسه رو ... و این زندگی ای که دیگه این روزها شباهت چندانی به زندگی گذشته ام نداره ...

اعتراف میکنم ...

داشتم کم کم ، کم می آوردم ...

اما الآن خوبم ؛ خوب خوب ...

این روزها فقط میخوام بخندم ؛ فارغ از تمامی غم های این دنیا ...

انقدر میخوام بخندم که اول از همه گوش خودم رو کر کنم ... و دیگه مهلت ندم به صداهای اطرافم که باز بخوان مغزمو پر کنن ...

میخندم ... ستاره های آسمون یکی یکی بهم چشمک میزنن ...

 

 

پ.نوشت : شنیدن صدای تلق تلوق قطار چقدر خوشاینده ... بخصوص وقتی مقصد ، مشهد باشه ...


+تاریخ دوشنبه 91/6/27ساعت 1:47 عصر نویسنده یاسی* | نظر


دارد پاییز میرسد ...

برگم ...

پر از اضطراب افتادن ...

 

 

آخرین روزهای شهریور هم دارد به پایان میرسد ...

بوی پاییز می آید ...

بوی شیطنت ...

بوی مدرسه ...

بوی درس ...

بوی باران ...

و بوی آغازی دوباره ...

 

ریه هایم را پر میکنم از بوی باران و زمین خیس پاییزی...و عطر خوش خاک خیس خورده ...


+تاریخ دوشنبه 91/6/20ساعت 12:8 عصر نویسنده یاسی* | نظر